رمان{عشق سیاه و سفید}
ویو کیونگ
دیدم ا/ت استرس داره..... گفتم دستشو بگیرم بهتر میشه... دستشو گرفتم... تا اینکه... صدای دکتر بلند شد...
دکتر:... تبریک میگم... بچتون... دختره....
ا/ت: و.. واقعا؟ -(ذوق و اشک شادی)
دکتر: بله خدا بهتون یه فرشته هدیه داده....
کیونگ: ا/ت شنیدی؟! دختره....(ذوقو خوشحال)
ا/ت:اره.... خیلی خوشحال شدم...(بازم اشک ذوق...)
با شنیدن اینکه بچمون دختره خوشحال شدم... از رو تخت بلند شدم... کتمو پوشیدمو...دستای گرم جونگ سو رو با لبخندش حس کردم... از بیمارستان خارج شدیمو وارد ماشین شدیم...
بعد چند مین
رسیدیم خونه....
ا/ت: کیونگ!
کیونگ: بله عشقم...
ا/ت: اول بریم به نونا و جونگ سو خبر بدیم؟
کیونگ: اره عزیزم بریم...
از پله ها رفتیم بالا... سمت اتاقشون... درو زدیم... نونا درو باز کرد...
نونا: ا/ت... کیونگ شمایید؟!(لبخند)
ا/ت: اره.... میخواییم یچی بگیم...
نونا: خوب باشه بیاین تو جونگ سوهم پیش منه....
رفتیم تو اتاقودیدیم جونگ سو دراز کشیدع رو تختو تو گوشیه...
کیونگ: جونگ سو اون گوشیو بزار اونور میخواییم بهتون یه خبر بدیم...
جونگ سو گوشیشو پرت کرد اونورو اومد پیشمون...
جونگ سو: خوب چه خبری؟!
کیونگ: ا/ت... تو بگو
ا/ت: خوب راستش... امروز رفتیم سونو گرافی.... بچمون.... دختره....
نونا: واقعا؟! خیلی خوشحال شدم(و ا/ترو بغل میکنه)
جونگ سو: واییی ینی من دایی یه دختر کوچولو میشم؟!
کیونگ: بله....
خلاصع میخواستم بهتون بگم...که اینا به کل اعضای خانواده هم میگن وهمه خوشحال میشن...
۷ماه بعد....
ویو ا/ت
نشسته بودم رو تخت... کیونگم طبق معمول ت شرکته... جونگ سوهم این روزا باهاش کار میکنه.... نوناهم نمیدونم کجاست ولی داخل عمارت داره میچرخع...داشتم رمان میخوندم... که یهو.... یه حسی... حس کردم.... احساس درد... دردم گرفت خیلی...عرق داشت از پیشونیم میریخت.... منم دندونامو فشار دادم بهم... کتاب تو دستمو گذاشتن رو تخت... و داشتم پتورو فشار میدادم.... از بس ک درد داشتم.... واییی فک کنم وقتشه.... دیگ نتونستم تحمل کنم... و جیغم رفت بالا
ویو نونا
تو سالن در حال تماشای تلویزیون بودم.... که صدای جیغ یکی میومد از بالا.... از پله ها رفتم بالا.... دیدم صدا از اتاق ا/تس.... نگران شدمو زود درو باز کردمو رفتم تو....
ویو کیونگ...
امروز منو جونگ سو کارمون زود تموم شد.... سوار ماشینامون شدیم به سمت عمارت راه افتادیم.... درو زدمو یکی از ندیمه ها باز کرد...
ندیمه: سلام خوش اومدین
کیونگ و جونگ سو: ممنون
دیدم یکی داره جیغ میکشه و گریه میکنه...
کیونگ: این... کیه داره داد میزنه..؟
ندیمه: راستش خانم ا/ت....
با شنیدن اسم ا/ت زود خودمو رسوندم طبقه بالا و دیدم....
دیدم ا/ت استرس داره..... گفتم دستشو بگیرم بهتر میشه... دستشو گرفتم... تا اینکه... صدای دکتر بلند شد...
دکتر:... تبریک میگم... بچتون... دختره....
ا/ت: و.. واقعا؟ -(ذوق و اشک شادی)
دکتر: بله خدا بهتون یه فرشته هدیه داده....
کیونگ: ا/ت شنیدی؟! دختره....(ذوقو خوشحال)
ا/ت:اره.... خیلی خوشحال شدم...(بازم اشک ذوق...)
با شنیدن اینکه بچمون دختره خوشحال شدم... از رو تخت بلند شدم... کتمو پوشیدمو...دستای گرم جونگ سو رو با لبخندش حس کردم... از بیمارستان خارج شدیمو وارد ماشین شدیم...
بعد چند مین
رسیدیم خونه....
ا/ت: کیونگ!
کیونگ: بله عشقم...
ا/ت: اول بریم به نونا و جونگ سو خبر بدیم؟
کیونگ: اره عزیزم بریم...
از پله ها رفتیم بالا... سمت اتاقشون... درو زدیم... نونا درو باز کرد...
نونا: ا/ت... کیونگ شمایید؟!(لبخند)
ا/ت: اره.... میخواییم یچی بگیم...
نونا: خوب باشه بیاین تو جونگ سوهم پیش منه....
رفتیم تو اتاقودیدیم جونگ سو دراز کشیدع رو تختو تو گوشیه...
کیونگ: جونگ سو اون گوشیو بزار اونور میخواییم بهتون یه خبر بدیم...
جونگ سو گوشیشو پرت کرد اونورو اومد پیشمون...
جونگ سو: خوب چه خبری؟!
کیونگ: ا/ت... تو بگو
ا/ت: خوب راستش... امروز رفتیم سونو گرافی.... بچمون.... دختره....
نونا: واقعا؟! خیلی خوشحال شدم(و ا/ترو بغل میکنه)
جونگ سو: واییی ینی من دایی یه دختر کوچولو میشم؟!
کیونگ: بله....
خلاصع میخواستم بهتون بگم...که اینا به کل اعضای خانواده هم میگن وهمه خوشحال میشن...
۷ماه بعد....
ویو ا/ت
نشسته بودم رو تخت... کیونگم طبق معمول ت شرکته... جونگ سوهم این روزا باهاش کار میکنه.... نوناهم نمیدونم کجاست ولی داخل عمارت داره میچرخع...داشتم رمان میخوندم... که یهو.... یه حسی... حس کردم.... احساس درد... دردم گرفت خیلی...عرق داشت از پیشونیم میریخت.... منم دندونامو فشار دادم بهم... کتاب تو دستمو گذاشتن رو تخت... و داشتم پتورو فشار میدادم.... از بس ک درد داشتم.... واییی فک کنم وقتشه.... دیگ نتونستم تحمل کنم... و جیغم رفت بالا
ویو نونا
تو سالن در حال تماشای تلویزیون بودم.... که صدای جیغ یکی میومد از بالا.... از پله ها رفتم بالا.... دیدم صدا از اتاق ا/تس.... نگران شدمو زود درو باز کردمو رفتم تو....
ویو کیونگ...
امروز منو جونگ سو کارمون زود تموم شد.... سوار ماشینامون شدیم به سمت عمارت راه افتادیم.... درو زدمو یکی از ندیمه ها باز کرد...
ندیمه: سلام خوش اومدین
کیونگ و جونگ سو: ممنون
دیدم یکی داره جیغ میکشه و گریه میکنه...
کیونگ: این... کیه داره داد میزنه..؟
ندیمه: راستش خانم ا/ت....
با شنیدن اسم ا/ت زود خودمو رسوندم طبقه بالا و دیدم....
۲۱.۹k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.